استیکر نام ها

عکس نوشته ، عکس پروفایل ، تعبیر خواب ، طراحی اسم

عکس نوشته پروفایل طنز ملا نصرالدین

شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۸، ۰۷:۵۲ ب.ظ

پسر ملا نصرالدین از ملا پرسید: پدر، فقر چند روز طول می‌کشد؟ ملا گفت: چهل روز پسرم. پسرش گفت: بعد از چهل روز ثروتمند می‌شویم؟ ملا جواب داد: نه پسرم، عادت می‌کنیم... عکسهای سفارشی مختلف و جمله های تصویری کارتونی خنده دار با عنوان حکایت های ملا نصرالدین واسه متن پروفایل،

انواع تصاویر همراه با متنها و تکست های باحال معنادار با موضوع ملا نصرالدین ویژه پروفایل.


در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید. گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود. گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده. دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.

ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده. گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند! ملا گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!



ملا نصرالدین وقتی وارد طویله میشد به خرش سلام میکرد گفتند ملا این خره نمیفهمه که سلامش میکنی میگه اون خره ولی من که آدمم من آدم بودن خودمو ثابت میکنم بذار اون نفهمه حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود اصلا ناراحت نشو شما آدم بودن خودتو ثابت کن...


*******************


ملا نصرالدین را گفتند: فلان کس فتوای جهاد داده نمی‌آیی؟ ملا گفت: اگر خودش جهاد کرد، من هم می‌آیم! او میخواهد من بمیرم، تا زمینم را صاحب شود...



ملا نصرالدین ‏هر روز از علف خرش ‏کم می‌کرد تا به نخوردن عادت کند. ‏پرسیدند، نتیجه چه شد؟ ‏گفت، نزدیک بود عادت کند که مرد! ‏حکایت ما و گِرانیست، ‏داریم عادت میکنیم، انشالا که نَمیریم!


بیشتر بخوانید...

استیکر

داستان های بهلول (عکس نوشته + متن پروفایل)


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی